داستان هاي عشقي و رومانتيك
داستان خانوادگي وعاشقانه
یک شنبه 4 / 5 / 1392برچسب:, :: 15:33 :: نويسنده : مجتبي روزبه
به نام خدا داستانی که می خواهم برای شما بگویم : کلاغ و بلبل روزی روزگاری کلاغی در جنگلی زندگی می کرد. کلاغ همیشه آرزو داشت که به یک کلاغ زیبا با رنگ های زیبا تبدیل شود. دوستانش هر روز او را مسخره می کردند به او می گفتند: تو زشتی ما با تو بازی نمی کنیم. کلاغ هر روز عصبانی تر می شد. روز ها و ماه ها در کنار هم رد می شد. او دیگر کلافه شده بود. تا اینکه از دیگران شنیده بود که بلبلی زیبا روی به جنگل آن طرف رودخانه آمده که می تواند آرزوهای دیگران را بر آورده کند. کلاغ جنبید و خوش حال شد. او تصمیم گرفت تا به آنجا برود. شب شد و او با کلی شوق خوابید صبح روز بعد خوش حال و با طراوت از خواب بیدار شد . چیزی خورد و به راه افتاد. چند ساعتی در راه بود و سرانجام به آنجا رسید. جنگل شلوغ بود. همه آنجا بودند بلبل وقتی کلاغ را دید به او گفت: چرا دیر آمدی. کلاغ که در تعجب مانده بود! گفت: با منی؟ بلبل گفت: بله با تو هستم. چرا آنقدر دیر آمدی؟ کلاغ گفت: تو مرا از کجا می شناسی؟ بلبل گفت: تو را چگونه می شناسم! من به خاطر تو به اینجا آمدم. کلاغ گفت: به خاطر من؟ برای چه؟ بلبل گفت: خداوند مرا برای اینکه آرزوی تو را برآورده کنم به اینجا فرستاده. کلاغ گفت: واقعا راست می گویی؟ بلبل گفت: بله. حالا بگو چه آرزویی داری؟ کلاغ گفت: من آرزو دارم به کلاغی با رنگ های زیبا تبدیل شوم. بلبل آرزوی کلاغ را برآورده کرد و از آنجا رفت. از آن روز به بعد همه دوست داشتن با کلاغ که به کلاغی با رنگ های زیبا تبدیل شده بود بابابابابابابابابابابابابابابابابابابابابابابابابابابابابابابابابابابابابابابازییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی کننننننننننننننننننننند. . تمممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممام. نظرات شما عزیزان:
|
درباره وبلاگ به وبلاگ داستان خوش آمدید آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
نويسندگان |
|||
![]() |